گفت ان یار کز وگشت سردار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد.
شبلی گوید:چون حسین منصور حلاج را بر درخت آویختند سر مزار وی رفتم وشبها تا سحر گاهان به مناجات ونماز به صبح بر دمی وگفتمی بار پروردگارا حلاج بنده مومن وعارف ودوست تو بود این چه بلا بود که بر وی نازل کردی این چه حکایت است به خواب رفتم در عالم خواب دیدم که صحرای محشر است وحلاج بیاورند از جانب پروردگار فرمان در رسید یا ابابکر اکر مناه بسرنا فابده بغیرنا فانزلنا به ما تری اورا بسر خود راه دادیم با دیگران در میان نهاد این بلا بر و گماشتیم که می بینی کسی را که صحبت مردمان نباید.
آن که سر خلق بر خلق نگاه ندارد خلق با او صحبت نکنند آن کس که سر حق را نگاه ندارد صحبت حق را کی شاید
زاهد از رندی دم نزن که نتوان گفت:
با طیب نامحرم راز درد پنهانی