کلام

نوشته ها،‌مقاله ها و پرسش و پاسخ

کلام

نوشته ها،‌مقاله ها و پرسش و پاسخ

کلام

هوالقادر

دکتر موسی الرضا امین زارعین متولد سال 1338
قطع نخاع مهره 6 گردن در حین مسابقات کشتی در تاریخ 23/04/1358در گناباد،
دانشجوی فنی مهندسی در گرگان.
اخذ مدرک دکتری فلسفه علم از بخش شرق شناسی دانشگاه مسکو در شهر دوشنبه (استالین آباد) درسال 1388.
موسس جامعه معلولین سامان سبزوار.
رییس انجمن تشکلهای معلولین خراسان رضوی.
عضو هیئت امناء جامعه معلولین ایران.
اقدام و مشارکت به احداث 113 واحد مسکونی برای معلولین.
شهروند طلایی و معلول نمونه ی کشور در سال های 86 و87 ازطرف شهرداری تهران و سازمان بهزیستی کل کشور.
انتخاب به عنوان معلم نمونه ی شهرستان سبزوار 2 بار و استان خراسان 1 بار
قبولی در کنکور سراسری 3 بار؛ مکانیک گرگان سال1357؛ برق مشهد سال؛ 1365نقشه کشی صنعتی تهران سال 1366.
مقالات وکتب چاپ شده به زبان های فارسی، روسی، سرلیک، انگلیسی و عربی 18 مورد.
مشاوره رساله های فوق لیسانس 9 مورد.
دریافت مدال افتخاری تیراندازی در استوک مندویل انگلستان سال 58.
دارنده ی رکورد شنای معلولین ایران سال 1365.
دریافت 2 نشان لیاقت وعلمی از کشور تاجیکستان سال 1384.
نامزد دریافت نشان دولتی ونامزد نخبگان کشور سال 1390.
دریافت گواهینامه داوری مقالات و یا هیات علمی اولین همایش علوم انسانی و اسلامی 1392.
نخبه ورزشی و پژوهشی بازنشستگان کشوری در سال 1398

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران زخمی سر بلند دوران ها» ثبت شده است

حذف اسرائیل و حَمس اینک محال 
پورپِکاندایِ نَپخته قیل و قال 
چاره یِ کار است صُلحی پایدار 
حذف و نابودی فکری رادیکال 
 

 

: گر پوتین در این جنایت بُرده‌ است 

این نتانیاهو یقین دان مُرده است 

دو نتانیابو پیِ حذف دِگر

در میانه مردمانی دربدر 

حذف مردود و دو دولت ماندنی است 

آنکه گوید حذف او،خود رفتنی است 

حذف یکدیگر شعار است و محال

پورپُکاندایِ نَپُخته قیل وقال

قتل عام مردمان سَفاکی است

مرگ و نفرت شیوه‌ی ضَحاکی است

 دیکتاتورها باقی اند بر جنگ و خون 

جنگ را نعمت بدانندی فزون

چون بقای دیکتاتور جنگ است و خون!

بس که خون خورده است می‌گیرد جنون

بن یامین درهردو صورت رفتنی است

قتل و کشتار و جنون کی ماندنی است؟

این نتانیابویِ دیگر مُردنی است 

قصه ی پیشینیان هم خواندنی است 

ای دریغ و درد از جهل و فِساد 

کرده بازار صداقت را کِساد

مِلتم تَب کرده از ظلم زیاد 

وانگهی نالان شد از، بیداد داد

ملت ما گرچه تب کرده شدید

بَل تَبری جُسته از فعلِ یزید

ای"امین" از بنیامین عبرت بگیر

از جنایت‌های این گرگانِ پیر

۱۷/۸/۱۴۰۲،/۱۲/۳۱۱۵








 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۲۱:۴۷
موسی الرضا امین زارعین

📜حکم قاضی رباط کریمی که جهان را تکان داد!

☀️قاضی در مورد پسر 15 ساله ای که در حال سرقت از یک مغازه نان فانتزی کاشفی در رباط کریم بود و هنگام فرار یکی از قفسه ها را شکسته بود، حکمی صادرکرد.

وی پس از شنیدن جزئیات حادثه ، از پسر پرسید، آیا واقعاً نان و پنیر سرقت کرده ای و یک قفسه را خرد کرده ای؟
پسر با خجالت سرش را خم کرد و گفت آره ولی پنیر نبود فقط نان آنهم از نوع فانتزیش بود .

+ چرا دزدی کردی؟
- نیاز داشتم 

+ آیا نمی توانستی به جای سرقت،  آن را بخری؟
- من پول نداشتم.

+ می توانستی از والدین خود پول بخواهی
- من فقط مادرم را دارم که بیمار و بیمار دکتر تومرایی است. در رختخواب است و کار ندارد؛ به خاطر او من نان دزدیدم . 
مادرم گاهی هم پیش دکتر کهندانی می رود  .
+ و تو ... هیچ کاری نمی کنی و کار و شغل نداری؟
- من در کارواش کار می کردم. این کار را دکتر فریور هاشمی برای من جور کرده است . برای کمک به مادرم یک روز مرخصی گرفتم، به همین دلیل مرا اخراج کردند.

🔻پس از پایان گفتگو، قاضی رباط کریمی حکم خود را چنین  اعلام کرد:
سرقت، بویژه سرقت نان ، آن هم نان فانتزی ، جنایتی بسیار شرم آور است؛
همه ما مسئول این جنایت هستیم. حتی نظام پزشکی رباط کریم و آقای تقی زاده . 
✅امروز همه حاضرین در این اتاق، از جمله من، مسئول این جنایت سرقت هستیم؛
بنابراین، همه یک میلیون تومان جریمه می شوند و هیچ کس بدون پرداخت یک میلیون تومان حق ندارد سالن را ترک نمی کند .

 قاضی یک میلیون نومان از جیب خود بیرون آورد البته یک میلیون تومان به صورت چک پول بود ، یک قلم برداشت و شروع به نوشتن کرد :
علاوه بر این ، من برای صاحب مغازه نان فانتزی یعنی آقای کاشفی ، که این پسر گرسنه را به پلیس تحویل داد ، مبلغ 10 میلیون تومان جریمه سفارش دادم و اگر جریمه در یک ساعت پرداخت نشود، مغازه نان فانتزی کاشفی که جنب مطب دکتر هادیزاده است بسته می شود .

🔻همه در سالن از پسر عذرخواهی کردند و مبلغ کامل را به او دادند . 
قاضی رباط کریمی از اتاق دادگاه بیرون آمد و سعی کرد اشک هایش را پنهان کند.
بعد از اینکه تماشاگران تصمیم قاضی رباط کریمی  را شنیدند، آنها هم چشمانشان پراز اشک شد .
 قاضی رباط کریمی افزود : اگر کسی در حال سرقت نان در رباط کریم است، باید همه ساکنان و جامعه شهر رباط کریم شرمنده باشند!!!
✅باید از شرم و خجالت بمیرند !

قابل توجه اهالی محترم رباط کریم 

دکتر فریور هاشمی که خود شاعر است ناگهان ناراحت شد و گفت : شرم می کنم با ترازوی کودک گرسنه کنار خیابان، سیری ام را وزن کنم .
ای کاش یک ماه نیز موظف بودیم 
از اذان صبح تا غروب آفتاب 
فقرا را سیر کنیم . 
نه این که گرسنگی و تشنگی کشیده 
تا فقط رنج آن ها را درک نماییم

آری هزاران بار افسوس که 
دیریست وا مانده ایم در ظاهر دین
دهانمان پر شده است . 
از غلظت تلفظ حرف <ض> 
در کلمه "و لا الضالین" 

ولی غافل ازآن که خود عمریست 
در گمراهی به سر می بریم....

به راستی ما به کجا می رویم...

و چه زیبا دکتر فریور هاشمی که خود شاعر هم می باشد از قول پروفسور اسماعیل ملک زاده گفت :
روزه داران هیچ گاه حال گرسنگان را 
درک نخواهند کرد .
زیرا به افطار اطمینان دارند...
ای کاش در این ماه بجای معامله 
سر بهشت خدا بیشتر به فکر بندگان نیازمندش باشیم .
زیرا که فلسفه روزه داری چیزی جزخدمت به خلق است؟

لقمه نانی بدهم کودک کار

کاشکی یک گل یاس

تا مگر کَم شود از، دردِ تَنم؟

"نگرانِ سرطانِ وطنم"!

سَر و تَن باد، فدایِ وَطنم

سَد شکسته است، چه آید از بیل؟

چاره ی کار شود اژدر و پیل

رستم زال و مگر شیر خدا؟

یا که نادرشه و کوروش درما

         نگرند و بکُنند درد دوا

           بِکُشند جَهل و خرافات و دغا

و "امین" دست بدارد به دعا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۲:۲۳
موسی الرضا امین زارعین


یاسرعرفات ََ

 

 

 

 

 

         چهل وچهار سال پیش مثل چنین روزهایی یاسرعرفات رءیس سازمان آزادیبخش فلسطین برای عرض تبریک پیروزی انقلاب به ایران آمدونیروهای انقلابی که سفارت اسراییل رااشغال کرده بودندبه اشاره حاج احمدآقاسفارت راتقدیم ایشان کردند.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۲ ، ۲۰:۰۲
موسی الرضا امین زارعین

🔘 زنگ مدرسه کفر است!

 

✳ مهرماه و «زنگ مدارس» برای همه ما یک خاطره نوستالوژی و ماندگار است. اما شاید کمتر کسی بداند که حدود ۱۴۰ سال پیش، همین زنگِ مدرسه مظهر کفر محسوب و حتی سبب تکفیر مدیر مدرسه و مجوزی برای قتل او بود. 

 

🔻مرحوم «میرزاحسن خان تبریزی» مشهور به «میرزا حسن رشدیه»، فرزند حاج میرزا مهدی ‌تبریزی از مجتهدان بنام تبریزی و زاده محله چرنداب تبریز است که از او به عنوان بنیانگذار فرهنگ و آموزش نوین ایران یاد می‌شود.

وی پس از آموزش الفبا، حساب و هندسه، تاریخ و جغرافیا در بیروت و تدریس در تفلیس و ایروان و بازدید از مدارس جدید استانبول، اولین مدرسه به سبک جدید را در سال ۱۲۶۲ خورشیدی برای کودکان مسلمان قفقاز تاسیس و در سال ۱۲۶۶ نیز نخستین مدرسه نوین را در تبریز بنا نهاد و در این راه، انواع تهمت‌ها، آزارها و مرارت‌ها را بجان خرید.

 

🔻وی نخستین مدرسه نوین را در در محلهٔ #ششگلان تبریز در مسجد مصباح الملک تاسیس کرد که یکسال بیشتر دوام نیاورد و مکتب دارانی که دکان خود را کساد می‌دیدند رئیس‌السادات یکی از علمای بی‌علم آنروز را مجاب کردند تا رشدیه را تکفیر و فتوای انهدام مدرسه‌اش را صادر کند و بدین ترتیب عوام تحریک شده با چوب و چماق، میرزاحسن و معلمین و دانش‌آموزان مدرسه را مورد هجوم قرار دادند و وی ناچار شد شبانه به مشهد بگریزد.

 

🔻پس از شش ماه رشدیه دوباره به تبریز بازگشت و دومین مدرسه را در محله «بازار» تأسیس کرد که باز در اثر حمله دشمنان علم و دانایی و به آتش کشیده شدن مدرسه، ناچار شد از این شهر بگریزد.

 

🔻یکسال بعد سومین مدرسه‌اش را در محله «چرنداب» تبریز تاسیس کرد که این بار هم طلبه‌های علوم دینی مدرسهٔ صادقیه به تحریک مکتب‌داران به دبستان او هجوم برده و آن را غارت کرده و آتش زدند.

 

🔻اما میرزاحسن از پا ننشست و چهارمین مدرسه خود را در «محلهٔ نو» تبریز، برای کودکان تهیدست بنا نهاد که تعداد شاگردانش به بیش از ۳۰۰ نفر رسید. این بار مکتب‌داران ملا مهدی پدر رشدیه را تحت فشار گذاشتند تا مدرسه تعطیل شود. لاجرم ملا مهدی از پسرش خواست به مشهد برود و او چنین کرد.

 

🔻رشدیه یکسال بعد به تبریز بازگشت و پنجمین مدرسه را در «محلهٔ بازار» تاسیس کرد که این بار نیز در اثر هجوم اجامر و اوباش، تعدادی از دانش‌آموزان مجروح و یکی از معلمان کشته شد و او ناچار به مشهد گریخت و این بار مدرسه‌ای را در این شهر بنیان نهاد که این مدرسه نیز توسط کهنه‌پرستان مشهد به آتش کشیده شد و او را سخت کتک زدند.

 

🔻وی دوباره به زادگاه خود بازگشت و این بار ششمین دبستان را در محله «لیلی‌آباد» تبریز بنیان نهاد. سه سال بعد با سلاح کمری مورد سوءقصد قرار گرفته و از ناحیه پا مجروح و مدرسه‌اش هم تعطیل شد.

 

🔻رشدیه دست بردار نبود و اینبار با فروش املاک خود هفتمین مدرسه را در تبریز دایر و کلاس‌ها را با میز و صندلی و تخته سیاه تجهیز کرده و در فاصله دو کلاس‌، زمانی را برای استراحت و تفریح دانش‌آموزان و معلمین در نظر گرفت که به «زنگ تفریح» مشهور شد. 

باتوجه به اینکه صدای زنگ شبیه صدای ناقوس کلیسا بود، این بار مکتب‌داران کهنه‌پرست، «صدای زنگِ مدرسه» را بهانه مخالفت با رشدیه قرار داده و او را به کفرورزی متهم و اعلام کردند که هرکس فرزندش را به این مدارس بفرستد کافر است و از این طریق عوام را علیه او تحریک کردند و او برای به صف کردن دانش آموزان و اعلام تعطیلی کلاس‌ها، ناچار شد به جای استفاده از زنگ، از یکی از دانش‌آموزان بخواهد تا با صدای بلند این بیت را بخواند: «هر آنکه در پی علم و دانایی است // بداند که وقت صف آرایی است».

این مدرسه نیز با نارنجک دست‌ساز مورد حمله قرار گرفت و رشدیه ناچار به قفقاز رفت.

 

🔻با دعوت میرزاعلی خان امین‌الدوله والی آذربایجان، رشدیه در سال ۱۲۳۶ به تبریز بازگشت و هشتمین مدرسه خود را که از سایر مدارس بزرگتر بود در محله ششکلان این شهر دایر کرد که آنهم با برکناری امین الدوله، به آتش کشیده شد. 

 

🔻وی دوسال بعد از این حادثه در زمان امین‌الدوله، مدارس رشدیه را در تهران تاسیس کرد.

در این شهر هم «فریاد مقدس‌مآب‌ها بلند شد که آخرالزمان نزدیک شده جماعتی بابی و لامذهب می‌خواهند الف و با را تغییر دهند، قرآن را از دست اطفال بگیرند و کتاب به آن‌ها یاد بدهند.»

پس از عزل امین الدوله، در پی اینگونه جوسازی‌ها، این مدارس هم تعطیل شد.

 

🔻پس از مدتی رشدیه تکفیر و با شایعه‌سازی به بابیگری و ضدیت با امام زمان و اهل بیت متهم شد. 

ناگزیر به قم رفت و در آنجا مدرسه رشدیه را تأسیس و به آموزش کودکان فقیر و نابینایان پرداخت و سرانجام در سال ۱۳۲۳ در سن ۹۷ سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد. 

 

🔻او در آخرین لحظات زندگیش وصیت کرد که «مرا در محلی به خاک بسپارید تا هر روز شاگردان مدارس از روی گورم عبور کنند و روحم شاد شود».

 

✅کانال جدید اطلاع‌رسانی #اکبر_اعلمی

https://chat.whatsapp.com/KN119ZRRVWAGfi9lTmxotR

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۲ ، ۱۲:۳۹
موسی الرضا امین زارعین

 

قبل بازی فرشِ اِسپیناس پالاس*
این شکر خوردن بُدی ای ناسپاس
از سر ناپختگی وادادن است
در سیاست در کیاست آس‌وپاس
*هتل

.............

یک گلِ النصر را، درویش زد!
بر روانِ بچه‌ها، تشویش زد
هدیه درویش، یعنی خودزنی
خودزنی هایی، به‌خاطر ماندنی
قبلِ بازی، این شکر خوردن بوَد
بعد بُرد و باخت خود بُردن بوَد
این حماقت با فریدریکا بُدی
خانمی در مجلسِ شورا شُدی
گر به‌جای پله ها و تپه‌ها؟
رفته بودند بر فراز نَرده‌ها
باز می‌شد، قفل‌هایِ آهنین
ما نمی‌خوردیم از نَصر، این‌چنین
قبل بازی، این چه هدیه دادن است؟
این‌که باشد خودزنی، وادادن است
گر به جای رفتن اِسپیناس پِالاس؟
عده‌ای از مردمان آس و پاس
عده ای از حاکمانِ سرشناس
باز می شد، درب هایِ اِحتِباس
در کنارت داییِ آقایِ گُل
بر رونالدو می زنی، طبل و دُهُل
این چنین دلدادگی ها نوبر است
این زِ گل هایِ پنالتی بدتر است
این نه عزت بَلکه خودبیگانیست
هرکه را وادادگی مغزش تُهیست
باز می شد درب های هَمدَمی
فتح شایانی بُد و خوش مَرهَمی
انعکاس مردمی با ابتکار
بُرد و بازنده بُدی با افتخار
آه و افسوس از چنین نابخردی
دم‌به‌دم کز این امیران سَر زدی
آه و افسوس از چنین نامَردمی
ای دریغ و درد "امین"از خود زنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۲ ، ۱۳:۳۶
موسی الرضا امین زارعین

در را که باز کردم

دیدم چه التهابی

نصف کلاس قرمز

نصف کلاس آبی

هریک گرفته در کف

جان را برای تیمی

نیمی غلام قرمز

آبی پرست نیمی

در این میان نشسته

بی های و هو محمد

گفتم چرا خموشی

چیزی بگو محمد

در خنده ی رفیقان

با گریه گفت آقا

رنگی که می پسندم

از رنگهای دنیا

یک لقمه زرد کم حال

در سفره های هرگز

نفرین به هرچه آبی💙

نفرین به هر چه قرمز♥️
سروده ی،دکترحسن دلبری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۰۸
موسی الرضا امین زارعین

 



مدت زمان: 1 دقیقه 52 ثانیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۱۸
موسی الرضا امین زارعین

*عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار*

در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود.

  یکی از دستگیر شدگان این حزب، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
*میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی می‌نمود که قبل از اعدام نامه‌ای برای *برزان تکریتی* برادر صدام می‌نویسد، و از او در خواست می‌کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
 *برزان* قبول نکرد و در جواب نامه‌ی *میاده* نوشت: 
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....

 *میاده‌* که روزهای آخر بارداری را طی می‌کرد، در روز موعود به پای چوبه‌ی دار رفت و التماس‌های او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
 خانم *میاده* در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
 *رضیه* زنِ زندانبان، با اشاره‌ی رییس زندان، طفل را در لباس‌های مادرش پیچیده و به گوشه‌ای منتقل کرد!!!
  آقای *برزان* برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم *میاده* و جنین‌ش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت: 
جنین با مادر در چوبه‌ی دار ماند تا مُرد ...

 رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم، هم‌قسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانه‌اش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن‌ پس، همه نوزاد را *ولید* می‌خواندند.
سال‌ها گذشت و *ولید* بزرگ شد.

برادر خانم *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی می‌کرد و سال‌ها پیشتر، خبرهایی درباره‌ی خواهرزاده‌اش *ولید* از *رضیه* زنِ زندانبان دریافت کرده بود.

او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانی‌هایی که *رضیه* داده بود او را یافت.
*ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت: 
*رضیه* مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من‌ کشیده، هرگز تنهایش نمی‌گذارم.
این اتفاق زمانی بود که *رضیه* بازنشسته شده بود.
 خانم *رضیه* با خواهش از مسوولین، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام می‌کند.

 ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر می‌کردند، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود.
 از قضای الهی، *ولید* پسر خانم *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و همانجا بود که قصه‌ی مادر و فرزند درون شکمش را برای *برزان* تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!. 
آقای *برزان* با شنیدن این داستان از زبان *ولید* ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...

 پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت.

 بدین‌سان دست حق و عدالت، ستمگر بی‌رحم را از جایی که گمان نمی‌کرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردن‌کِشان و ظالمان مهلت می‌دهد تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.

برگرفته از نوشته‌های *پاریسولا لامپوس* معشوقه‌ی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.

*آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل*
*چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است*
   ((صائب تبریزی))
«این مطلب را چند بار است میگذارم تو گروه چون خیلی اموزنده است و وعده الهی حق است و اجتناب ناپذیر»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۵:۳۷
موسی الرضا امین زارعین

الذی لیس کمثله شخص!
سید عطاءالله مهاجرانی

سرور عزیز و دوست نازنین و انسان آرمانی، صاحب مقام محمود، حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمود دعایی در روز ۱۵ خرداد، روز شکفتن نهضت امام خمینی و نیز در سالگرد رحلت امام قلبش ایستاد و به ملکوت اعلی پرواز کرد و سر نهاد آنجا که باده خورده بود.
خانواده معزز ایشان و دوستان و آشنایان و همکاران هزاران خاطره گفتنی از او دارند. وقتی بهت‌زده خبر را شنیدم؛ تعبیری که طلال سلمان، روزنامه‌نگار ممتاز لبنانی در سوگ هانی فحص نوشته بود، در ذهنم پدیدار شد. عنوان مقاله‌اش این بود: «هانی فحص، الذی لیس کمثله شخص!» هانی فحص، کسی که هیچ‌کس مثل او نبود!
ما در زندگی خود که دیگر زندگانی کوتاهی هم نیست، افراد مختلفی را دیده‌ایم. با آنها زیسته‌ایم. تجربه مشترک داریم. گاه یک نفر متفاوت می‌شود، ممتاز می‌شود. دل‌تان برای دیدارش تنگ می‌شود. گوش جان‌تان تشنه شنیدن صدای اوست. در زمانه عسرت و دشواری و تاریکی، او با حضور و صفایش، فضا را باز و معطر و گرم می‌کند. مثل آفتاب می‌تابد. پنجره‌ای رو به مشرق است. به تعبیر مولانا جلال‌الدین بلخی، خانه‌ای روشن است: 
روشن است آن خانه گویی آنِ کیست؟
ما غلام خانه‌های روشنیم
سید محمود دعایی پنجره‌ای رو به آفتاب بود. خانه روشنان بود. الذی لیس مثله شخص!
او ۲۴ سال نماینده تهران در مجلس شورای اسلامی بود. حقوقی نگرفت. خودرو نگرفت. ۴۲ سال نماینده امام خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای در موسسه اطلاعات بود. از موسسه اطلاعات حقوقی دریافت نکرد. خودرو و راننده شخصی در روزنامه نداشت. هر وقت می‌خواست جایی برود، خودش به نقلیه موسّسه زنگ می‌زد. هر وقت هر همکار راننده‌ای که آماده بود، می‌آمد، به همین خاطر او نه‌تنها همه راننده‌ها را با نام و نشان به خوب می‌شناخت. بلکه در فرصت همراهی تا مقصد و بازگشت از حال و روز راننده و خانواده و مسائل و مشکلاتش باخبر می‌شد. احوال فرزندان راننده را می‌پرسید. اگر به جلسه‌ای آمده بود و در جلسه ظرف میوه‌ای بود. مثلا سیبی را برمی‌داشت و در بازگشت به راننده می‌داد. یا اگر جلسه در خانه‌ای بود و راننده منتظر می‌ماند، توی بشقابی میوه می‌گذاشت، خودش برای راننده که منتظر بود، می‌برد. بشقاب میوه را به راننده می‌داد و می‌گفت: «الهی قربونت برم. ببخشید منتظر می‌مونی، من پسر خوبی‌ام زود‌تر میام!» به تلفن‌ها خودش جواب می‌داد. اتاقش کبریا و ناز و حاجب و دربان نداشت. اگر کسی یا کسانی مهمانش بودند. مدام مراقب مهمان بود. قرار نداشت. دیس پلو یا ظرف خورش به دست، دور مهمانان می‌چرخید و به مهمانان می‌رسید. یک ذره در او خود بزرگ‌بینی نبود و فروتنی‌اش، ملکه او شده بود. خدشه‌ای در آینه با صفای جان تابان او نبود.
به تعبیر حاج ملاهادی سبزواری خاک‌نشین بود، البته از همان خاک نشینانی که: 
نه در اختر حرکت بود و نه در قطب سکون
گر نبودی به جهان خاک‌نشینانی چند
این خاک‌نشینان، معنای زندگانی‌اند. حقیقت زندگانی‌اند. همه ما در جست‌وجوی معنای زنگی هستیم. انسان فطرتا در جست‌وجوی معناست. گاه انسانی با زندگی خود، معنای مجسم زندگی می‌شود. زندگی‌اش شعله سیالی است که خانه‌ها را روشن می‌کند. دل‌ها را شاد می‌کند. چنان زندگی می‌کند که اگر خاک راه شود: «غبار خاطری از رهگذار ما نرسد.»
سید محمود دعایی به مقام محمود دست یافته بود. خداوند شعله ماندگار مهر او را در دل‌ها افروخته بود. چنان که قلب بزرگ سید محمود دعایی سرشار از مهر و محبت و احترام نسبت به انسان‌ها بود. می‌کوشید مشکل هر کسی را با هر نام و نشان و دین و گرایش حل کند. او به تعبیر امیر مومنان امام علی علیه‌السلام، به وجه انسانی انسان‌ها نگاه می‌کرد که همگان در وجه انسانی و آفرینش الهی نظیر یکدیگرند: «نظیرٌ لک فی الخلق» 
در دوران مسوولیتم، او هر وقت می‌خواست، به دفترم می‌آمد، همیشه دیدارش مسرت‌بخش و مغتنم بود. وارد اتاق که می‌شد، فضا روشن می‌شد. معاون نخست‌وزیر بودم. به دفترم آمد و گفت: «حتما یادته، بین‌المجالس رم که رفته بودیم، آقای بسیار عزیزی جزو همکاران محلی سفارت بود. ارمنی بود. اسمش آقای آرمان بود. یادتانه؟» گفتم بله، گفت: «ایشان دیروز به روزنامه آمده بود. نامه‌ای را برایم آورد، نامه از خانم مسنّی است، بیش از هشتاد سال دارد. بیمار هم هست، مشکل خروج از کشور پیدا کرده است. نامه را آورده‌ام. ببینید، می‌شود مشکل را حل کرد. البته این خانم بهایی است که یک ارمنی واسطه شده و سیدی را وسیله کرده که نامه به دست سید دیگری که معاون نخست‌وزیر است، برسد! »
مشکل حل شد، زنگ زدم. گفتم: «کاکای عزیزم. مشکل آن خانم حل شد.» صدای خنده‌اش در گوشم پیچید. گفت: «خدا را شکر ما دو تا سید پیش دو هموطن ارمنی و بهایی روسفید شدیم!»
اکنون کاکای عزیز ما افسانه شده است. افسانه نیک… که یادش چشم‌ها را خیس اشک می‌کند و طنین صدایش فراموش نمی‌شود، شعله نگاه و برق چشمانش که به سرعت به اشک می‌نشست از یاد نمی‌رود. ملکه تواضع و فروتنی‌اش در برابر پیر و جوان، مانند تابلویی در برابر دیدگان یک ملت ایستاده است. گویی خداوند برخی بندگان را به شکل اختصاصی برای خود می‌آفریند، آن بندگان، دلی دریایی و روحی آسمانی و خلق و خویی بهشتی دارند، بوی بهشت می‌دهند. آن بندگان نه صاحب درجات، «لهم درجات» بلکه خود درجاتند: «هم درجات» سرور عزیز و کاکای کیمیای ما سید محمود دعایی که به مقام محمود محبت رسیده بود، چنان بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۵۷
موسی الرضا امین زارعین

«از یاد داشت های دفتر خاطرات یک معلم دانشگاه
... اوایل تابستان  سال 1386 بود که بعد از چند سال حضور تحصیلی در خارج از کشور به ایران بازگشتم. به بیرجند برای دیدار با مادرم رفتم . مادر از پا عاجر و درد زیادی داشت. برای درمان به تهران اوردمش و اقدامات درمانی منجر به عمل نخاع شد. پزشک معالج هم توصیه نموده که برای ایام نقاهت در تهران بماند. برای اینکه مادر از استقرار دائمی در یک اپارتمان خسته نشوند و بنده هم توفیق خدمت به ایشان داشته باشم , تور امام زاده گردی و زیارت که باب میل ایشون بود ترتیب دادم و پس از بازدید امامزاده های سطح شهرتهران راهی امازاده داود شدم. در انجام مسیر سواره به امامزاده به فرموده مسدود بود و زائران عمدتا پیاده و ناتوانان با اجاره قاطر به زیارت میرفتند. مادر هم که قادر به راه رفتن نبود سوار بر قاطر اجاره ای شد. پس از ساعتی زیارت به محل پارک ماشین برگشتیم. برای پرداخت هزینه قاطر و نارضایتی از رقم اعلامی در معیت قاطرچی به مسئول راه بند ارجاع شدم. با احترام و احتیاط به قبض 50000 هزار تومانی صادره اعتراض کردم که توسط آن مسئول با ادبیاتی از نوع قاطرچی های امروزی تفهیم شدم که این نرخ رسمی و تعیینی خدمات قاطری از قرار هر ساعت 5000 تومان است. رقم را پرداختم و با خود توجیهی مینی براینکه "حتما در این چندساله در ایران خیلی از اجناس و خدمات خاص تورم بالاتری داشته اند". به خانه برگشتم. 
چند روزی از این واقعه نگذشته بود که از حسابداری دانشگاه ... چکی به مبلغ نزدیک به 400 هزار تومان برای تدریس حدود 180 ساعت دریافت کردم. چون اولین دریافتی ام از کسوت معلمی بود با حساسیت افزونتر حساب کتاب کردم و متوجه شدم که حق التدریس ما از قرار ساعتی حدود 2000 تومان پرداخت شده است. به حسابداری برگشتم و توضیح خواستم که فرمودند من پرداخت کننده ام و شما یاداشتی ضمیمه چک با عنوان دکتر ... بکنید و بدید من تا بدم بازنگری کنند. عرض مختصری نوشتم مبنی بر اینکه "جناب دکتر .... بنده محمد ش… هستم همکار جدید حق التدریسی این دانشگاه.  من تاکنون معلمی  نکرده و از عدد و رقم رسمی حق التدریس استاد در دانشگاه اطلاعی ندارم . لیکن چند روز قبل در امامزاده داود مطلع شدم که حق الاجاره رسمی قاطر برای هر ساعت 5000 تومان است. چطور در دانشگاه شما حق التدریس استاد ساعتی  2000 تومان است. لطفا بازنگری بفرمایید .... " چند روز بعد از طرف جناب دکتر احضار شدم که چرا خودم را با قاطر مقایسه کرده ام.!!  نهایت اینکه ایشان با پذیرش معذرت بنده, وعده بازنگری دادند وخوشبختانه پس از مدتی چکی به مبلغ بالاتر دریافتم کردم و حسابدار توضیح داد که حق التدریس شما در بازنگری با اعمال مدرک دکترا به جای فوق لیسانس به ساعتی 5000 تغییریافته که پس از کسر 500 تومان مالیات به میزان هر ساعت 4500 تومان در قالب این چک پرداخت میشود. اگر چه از اصلاح مبلغ و تغییر بیش از دو برابری آن خوش حال بودم ولی از همطراز حقوقی با قاطر و اینکه او بدون مالیات دریافتی دارد و من با مالیات کماکان حس خوبی نداشتم.  در شروع ترم بعد متوجه شدم جناب دکتر ... موضوع نامه من را از باب گلایه به یکی از اساتید پیسکسوت گروه مان که در مدیریت دانشگاه نفوذ و مرتبه ای خاص داشت  سربسته منعکس نموده است. ایشون هم از من سوال کرد و من هم روایت کامل را بازگو کردم. ظاهرا استاد این روایت رو در جمع دانشجویان و یا اساتید تعریف می کنند و یکی از دانشجویان هم که آن زمان در فضای مجازی دستی داشته (وبلاک نویسی) روایت را در وبلاک اش با این تیتر که "حق التدریس استاد در دانشگاه ما از حق الاجاره قاطر در امامزاده داود هم کمتر است " درج می کنه. من بعد از اطلاع از انتشار این مطلب در اینترنت به دنبال پیدا کردن و مشاهده بودم که به وب سایتی به نام گیله مرد که این روایت را باز نشر کرده بود برخوردم, ولی فردی در ذیل متن کامنتی با این مضمون گذارده بود:
 " استادِ دانشگاهی که در قرن 21 هنوز میره امامزاده داود زیارت، همترازی حقوقی با قاطر از سرش هم زیاده"»
.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۰ ، ۰۶:۰۲
موسی الرضا امین زارعین