اعوذ بالله من شیطان الرجیم بسماللهالرحمنالرحیم قل فلله الحجه البالغه فلو شاء لهدیکم اجمعین. سوره ی مبارکه انعام،آیه ی، ۱۵۱
بگو پس بارخدا راث حجت بالغه یعنی دلیل تمام پس اگر خواسته بود خدا هر آینه هدایت کرده بود شمارا همه
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین درس اهل نظر یک اشارتست
کردم اشارتی مکرر نمیکنم
هرگز نمیشود زِ سرِ خود خبر مرا
تا در میان میکده سر برنمیکنم
شیخم به طنز گفت "حرام است می مخور"
گفتم که "چشم،گوش و هر خر نمیکنم"
پیر مغان حکایتِ مقبول میکند
معذورم ار حدیث تو باور نمیکنم
این تقویم بس است که چون واعظان شهر
ناز و کرشمه بر سرِ منبر نمیکنم
ناصح به طعن گفت برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر، نمیکنم
حافظ! جناب پیر مغان ماَمنِ وفاست
من ترک خاکبوسیِ این در نمیکنم
موسی از ساده گی اش در طمعِ خام افتاد
تَشتِ بدنامی و رسواییاش از بام افتاد
شد خَفیفُ زار و نالان در زمانِ فَرَهی
لطف حق بود که در پرده ی اوهام افتاد
باز شد پنجرهای رو به خدا از درِ عشق
عشق بیحاصل و ناکام که بدنام افتاد
او که ناپخته بدادست دل و دین، یکجا
ِسرِّ ناکامی او در دهنِ عام افتاد
سَرِ پیری شُده او مَعرکه گیرِ میدان
در سراپرده ی تقدیر چه؟ آلام افتاد
آن عزیزی که بُدَش شُهره ی آفاق ولی
چه شد اورا؟ که در ورطه ی اَصنام افتاد
آن حلیمی که بُدَش نادره در صبر و شکیب
ما نخواهیم و نَبینیم که سَرسام افتاد
آن شریفی که بشست نامِ شراب از همه شهر/دهر/جا
سَرو کارش به می و میکده و جام افتاد.
خواست تا با بنده ی خوبش خدا بازی کند*
شخص عاشق شد و در گردشِ ایام افتاد
خواست ایزد کامِ تلخِ بنده اش شیرین شود
این"امین" بود که شایسته ی اَنعام افتاد
با الهام از حضرتِ حافظ
*ماکس شِلِر فیلسوفِ آلمانی
🔮 فرزندان شما به حقیقت فرزندان شما نیستند!
آنها دختران و پسران زندگیاند در سودای خویش.
آنها از کوچه وجود شما میگذرند اما از آن شما نیستند!
و اگر چه با شمایند، به شما تعلق ندارند!
عشق خود را بر آنها نثار کنید، اما اندیشههایتان را برای خود نگه دارید. زیرا آنها را نیز برای خود اندیشهای دیگر است.
جسم آنها را در خانه خود مسکن دهید اما روح آنها را آزاد گذارید.
زیرا روح آنان در خانه «فردا» زیست خواهد کرد که شما حتی در رؤیا نمیتوانید به دیدار آن بروید...
ممکن است تلاش کنید که شبیه آنها باشید اما مکوشید که آنان را مانند خود بار آورید. زیرا زمان به عقب برنخواهد گشت و با دیروز درنگ نخواهد کرد...
✍🏻 جبران خلیل جبران
*به حمل اولی ذاتی نیستند اما به حمل شایع صناعی فرزندان شما هستند
موسئیی آمد که یابد هَمدَمی
"کَلِمینی یا حمیرا کَلِمی"*
این روا باشد که سوزم از فراق
تا به کی گویم زِ درد اِشتیاق
هَمدلی باید که یابم مَرهَمی
اَز دلِ خسته خدایا هَم غَمی
هَمنوایی بایدم تا پَر کشم
از ملائک شایدم بهترشوم
حِکمَتی در این نیاز و ناز هست
وَز پریشانی شدم من مَستِ مَست
ما به قهر و لطف حق دل بَسته ایم
از کم و بسیار جانا رَسته ایم
قهر حق هم عین لطف است و عَطا
در نمی یابد عَطا را این عَما
عاشق و معشوق و عشق هم حِکمتی است
در میان عشق و عاشق سوختن هم رحمتی است
هر که را جامه زِ عشقی چاک شد؟
از همه بُبرید و بر افلاک شد
خاسِر وقاصِر نه آن است و نه این
فکرِ مَعقولی نَما جانم "امین"
#مولوی
*مولوی از حدیثِ پیامبر خطاب به همسرش
کمترین می گویم کَلِمینی فاطمه جان کَلِمی
کَلِمینی ای فاطی جان کَلِمی
و یا کَلِمینی ن.....ی کَلِمی
من چه گویم فاطمه؟خیرالنساء
ام بابایی و، ام الاولیاء
فاطمه فاطِم شُدَستی از گناه
کَم نِئی تو از امام الاوصیاء
با الهام فاطمه فاطمه است شریعتی
با الهام از سهراب سپهری
که مرا این پندار ببرد باغ عَدَن، به ملاقات خدا
دختری را بِبرم خانهء بَخت،بِنِشانم بر تَخت
پسری را نگذارم بِبرند تا سَرِدار
بینوایی برود دانشگاه،خرج او را بدهم تا آخر
تا شود آنچه که خود می خواهد
وَه که درونم غوغاست
دود و آتش برپاست
و نشاطم مردهاست.
و دلم پژمرده است.
و روان افسرده است.
مرا به وسعت تشکیل آسمان بِبرید
مرا به بلندایِ آفتابِ شعر و شعور و بر کرانهء فلسفه و حضور
مرا به چوبهءدار آرمان بِبرید
که من مسافرم، ای همسران کم طاقه
و من مسافرِ دشتِ کویرِ بی برگم
دریچهء شعر و شعور مرا، ورق بزنید.
و مراقب تفسیر و تأویل خوابها باشید
که نشستیم به اندازهی عشق و صراحی در دست.
و برانیم تا قلب بهشت در فراسوی زمان
و بهشتی که همین نزدیکی است
و خدایی که سَرِ کوچهء ماست.
او یتیمی تنهاست.
جرعه از جامِ مُحَبَّت می خواست
حلقهء باورمان تنگ شود.
لحظهها پر شود از لذت و یکتایی ما
و "امین"پابرجاست،
او بشّدَت تنهاست
و امیدش به خداست.
ا
در بیان من اَحّبَ دُنیاکم ثلاث
گفت پیغمبر ز دنیای شما
دوست دارم من فراوان این سه را
اولی زن بعد از آن عِطر و نماز
در دل شب با خدا راز و نیاز
اولی زن دومی عِطر و گلاب
نور چشمم در نمازِ مُستجاب
این سوالی شد برایم مُدتی
علت تقدیم زن بر طاعتی
شیخ در تأویل آن فرمودهاست
پرتو حق در زنان افزودهاست
چون زنان مِجلای حی داورند
زین سبب معشوقه مردان شوند
پرتو حق است و آن معشوق نیست
خالق است آن گوئیا مخلوق نیست
عاقلان واقف بر این معنی شوند
زین سبب با زن ستیزه کم کنند
به گفتار پیغمبرت گوش باش
به اِنذار و تبشیر وی هوش باش
دل از تیرگی ها برون آر و بین
وصایایِ خیر البشر ای" امین"
ما بدین معنا به زن دل داده ایم
خویش در عمق بلا افکنده ایم۷۵گنجور » مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۱۹ - در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غلب آید سخت بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان چبره شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقت و لطف و وِداد
زانکه حیوانیست غالب بر نهاد
مهر و رِقت وصف انسانی بود
خشم وشهوت وصف حیوانی بود
پرتو حق است و آن معشوق نیست
خالق است آن گوئیا مخلوق نیست
خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
شب که آرام شُده آبستن
و ملا ئک همه سر در دامن
ماه تَب کرد، گرفته ماتم
بدتر ازخَتمِ عَزای خاتم
گوئیا میل ندارد بِچَمَد
بعد از این واقعه دیگر بِدَمَد
چه خطایی است که در حال وقوع
می شود رنج بشر تازه شروع
بی نوایان به خرابه شادَند
به خدا عشقِ تو طفلانِ تو اَند
سفرهات رنگین باد!
سایه ات گسترده!
تو قوی باش و بمان
نه هراس از غم تنهایی و درد
نه هراس از غم عشقت در خاک
که خدا هست همیشه یاور
یاورِ سوته دلان!
مُتکی باش به لطفِ داور
َََهَمِهءهَُّمو غَمَت صَرفِ عزیزانت باد.
این دو طفلِ معصوم،
یادگارانِ رضایِ مظلوم،
همدم و مونس ِ ایامِ قدیم
هَمرَه و هَمسَفرِ عشقی پاک
نه هراسی و نترسی که خدا در همهجا با تو بود
نَبوَد هیچَت باک؟
که چرا رفته عزیزت در خاک؟
شده مهمانِ خدا در افلاک!
و نَبُردست تو را هَمرَهِ خود آن فرهاد؟
آه از دست تو شیرین فریاد !
غصههایت بر باد!
شادیت افزون باد!
و "امین" هم که دعاگویِ عزیزانت باد!
و"امین"........ تو باد?