شب است و سیاهی ،نفسهای سَرد
فساد و تَباهی، فزاینده دَرد
دُژَم، ناخوشایند و پژمرده ایم
زِ ظلم و زِ بی داد، افسرده ایم
چرا؟و چگونه؟ چه؟ بد کرده ایم!
که خوار و ذلیل و سر افکنده ایم!
تباهی بِخُشکد، روز روشن شود
به داد و دَهِش نیز جوشن شود
به دادودهش زنده داریم دل
دلِ عاری از مهر، مُشتی چو گِل
بسازید جوشن زِ جود و سَخا
که جان بیمه گردد زِ نفسِ دَغا
که اندوختن مَر، نَیاید بکار
بِجز خِجلَت و شَرم، روزِ شمار
به مالت که گر خیر و نیکی کنند
حساب و کتابش زِ تو میبرند
اگر در تباهی هزینه شود
دراینحال خُسران دو چندان بود
چراغ از جلو بایدت، نی قفا!
بهجز این، به خود کردهای، خود جفا!
چراغی فَرارویِ دور از ریا
نَصیبِ "امین"کن خدایا خدا
اَعوذ و پناه از ریا و نفاق
که دنیا و دینت بگیرند طلاق
دروغ امیران زِ حَد در شُدَست
نفاق و ریا قندِ مَنتَر شُدَست
اگر ملتی هر سه را داشتی
سقوطِ وِرا حَتمی انگاشتی
بود این سخن از امیرِ کلام
ظهور و سقوطِ اُمَم وَسَّلام
چو خواهی نشینی تو با کِبریا
تَبَرا کن از، خویِ کِبر و ریا