درفضل وکرم خداوند
آورده اند عابدی مستجاب دعوه بود ی در کوهی مقیم که همه روزه حاجتمدان به پای کوه می رفتی وبه اشازت ایشان حاجت روا می شدی روزی که در حال تنهایی مشغول عبادت بود ناگهان صدایی شنید که می خواهی باطنت را آشکار سازم تا مردم تو را سنگسار کنند عابد پنداشت کسی بر سرای است تکلیف نمود خبری نشد بر در سرای حاضر شد کسی را ندید بر سر جای خویش قرار گرفت دوباره صدا را شنید شتابان بر در سرای و اطراف را نگریست کسی را نیافت دوباره بر جای قرار گرفت برای سومین بار ندا به گوشش رسید هراسان شد وتاملی کرد دید جز او کسی نباشد عابد در جواب گفت می خواهی به میان مردم روم واز فضل کرمت چندان گویم که کس درجهان طاعت تو نکند ندا آمد نه از تو نه از ما
انان که بنام نیک می خوانندم
ازحال بد درون نمی دانندم
گرحال بد درون بدانندم
مستوجب ان است که بسوزانندم