یک دختر کوچک به داروخانه رفت و گفت: معجزه دارید؟
معجزه می خوای واسه چی عزیزم؟ ! یه چیز بدی هر روز داره توی سر داداش کوچولوم گنده
تر می شه ! بابام میگه فقط معجزه میتونه نجاتش بده ، منم همه پول هام رو آوردم تا اونو
براش بخرم . عزیزم ببخش که نمی تونم کمکت کنم ، ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشم های
دخترک پر از اشک شد و گفت : ولی اون داره میمیره ، تورو خدا یه معجزه بهم بدید . ناگهان
دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدائی گفت : ببینم چقدر پول داری؟ پول ها رو
شمرد و گفت : خدای من عالیه ، درست به اندازه خرید معجزه برای داداش کوچولوت ! بعد
هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت منو ببر خونه تون تا ببینم می تونم واسه داداشت
معجزه تهیه کنم؟ ! اون مرد فوق تخصص جراحی مغز بود دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ
هزینه اضافه ای انجام شد. هزینه عمل مقداری پول خرد بود و ایمان یک کودک . مدتی بعد
هم پسرک صحیح و سالم به خانه برگشت. دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان هانوفر المان
....... چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانس علمی مطرح کرد .... و اون مرد جراح کسی
نبود جز ....پروفسور مجید سمیعی .. ❤️ ❤
حقیر افتخار آشنایی با پروفسور سمیعی رو داشتم،برای اعزام مجدد به انگلیس در سال 1365 ایشان بعد از معاینه زیر ورقه نوشت بیمار سالم است. خوب مسلم بر اثر تنگدستی های دولت بود که با نفت پنچ دلاری طولانی ترین جنک قرن را اداره می کرد. از ایشان با شگفتی سوال کردم؟ چی سالم شدم. فرمود بله با آن آسیبی که تو خورده ای خوب شدی. من شما را تحسین می کنم. ️