یادی از روز های خوش دبیرستان اسرار
به نام خدا
مهر ماه سال 1371 در یکی از کلا س های
دبیرستان اسرار که معمولاجلسه ی اول به معارفه می گذرد من یک مقداری از
فعالیت های ورزشی علمی وموفقیت هایم را برای بچه ها به جهت استدراجات شنونده
وگوینده بیان داشتم.
برای اینکه بچه ها اگر مرا در این وضع ببینن یک مقدار رعایت حال کرده وخدایی ناکرده چموشی نکنند از جمله گفته هایم این بود که من درسال 1365-یا66رکورد شنای ایران راشکسته وبرای پارالمپیک انتخاب شدم که متاسفانه به جهت جنگ سفارتخانه ها نه تنها من بلکه هیچ تیمی به المپیک وپارالمپیک لندن اعزام نشد ودر پایان اظهار داشتم حاضرم باهریک از شمامسابقه شنا بدهم .
در ان زمان در کل استان خراسان یک استخر سرپوشیده زمستانی در مشهد بود ودرسبزوار 3استخر تابستانی از جمله ان شهید حقانی بود از این گفته ده ماه گذشته بود10 ماه سپری شده بود که در تیرماه دراستخرشهید حقانی طبق معمول شنای خودم را رفته بودم ودر حال استراحت بودم که یکی ازشاگردان با پسرخاله اش که بچه ی تهران وشناگر ماهری بود روبه سوی من می امدند همین که از دور می امدند حساب کار خویش را کردم که (به قول سبزواری ها:تعارف حربه ای ست نامرد زوودرگرفت.)جلو امدند وتقاضای مسابقه کردند من نیز گفتم که به روز دگری محول کنید چون من خسته ام گفتند :که ما فردا عازم تهرانیم صبرمی کنیم تا خستگی تان را بگیرید گفتم که گرسنه هستم گفتند: که برای شما غذا تهیه می کنیم گفتم اهل وعیال خبر ندارند گفتند:
بدان ها اطلاع می دهیم خلاصه هر چه من سراوردم انها کلاه اوردند گفتم که سنگ بزرگی بیاندازم شاید که جابزنند گفتم درصورتی مسابقه می دهم که مسافت از یک کیلومتر کمتر نباشد بچه ی تهران گفت قبول است گفتم اگر در 200 متر اول جلو افتادید حساب نیست چون جوجه را اخر پاییز می شمارند گفتند قبول است وخلاصه 2،3شرط دیگر .دیدم چاره ای نیست به آب انداختم در 200اول 15متر عقب افتاده بودم وبریده بودم به حیله ای متوسل شدم کناراستخر ایستادم گفتم اقا چه می کنی وکجایی مارا دست انداخته ای گفت نه اقا ماداریم می رویم گفتم پس بریم گفت بریم در حین ما نفسی چاق کرده وبه شنا ادامه دادیم در 400متر سی متر عقب مانده بودم وباز همچنان نفس بریده بود همان شیوه را تکرار کردم نفسی گرفته وبچه ی زبل تهران گفت بریم اقا گفتم بریم در 100متر اخر من در قسمت عمیق که معمولا خلوت است بودم وان جوان در قسمت کم عمق که عموما شلوغ است و30 متر از من جلوتر بود ایستاد دستهایش رابالا برد وبلند صداکرد اقا ماکه غلط کردیم ومن زیر زبان گفتم من بیش تر .
سرفراز از استخر بالا امده .وفردای ان روز ان دو جوان رادراستخر دیده گفتم که چطور شد شماها دیروز اصرار داشته اید که مسابقه بدهیم که فردا عازم تهرانیم پس چه شد؟دانش اموز سبزوار ی ام گفت اقا نمی دانید که چی کار کردید !دیشب پسرخاله ی من از خستگی شام نتونست بخوره ومثل مرده ها افتاده بود وصبح خواب مونده واز ماشین جاماند ومن نیز دردلم گفتم پسرجان خبر نداری که من هم دیشب 2تا قرض استامینوفن خوردم .