اولین روزمدرسه یکی ازبهترین روزهای زندگی ام1344/07/01
کنجکاوی و تحصیل
بسیار علاقهمند به تحصیل بودم . عامل و باعث آن نیز
کنجکاویهای بیحد و حصر من و پاسخهای مادرم به سؤالات عجیب و غریبم بوده است. از
مادرم سؤالهای عجیب میپرسیدم و او تا جایی که میدانست و به قدر دانش خود پاسخ میداد.
وقتی از پاسخ عاجز میشد و یا نمیتوانست با پاسخهایش مرا قانع کند وعده میداد
که باید به مدرسه بروی و از معلم خود بپرسی..
مثلاً
از او میپرسیدم اول و آخر عالم کجاست؟ مادرم میگفت عالم اول و آخر ندارد. من میپرسیدم
مگر میشود؛ زیرا هر چیزی یک اول و آخر دارد و عالم هم باید آخر داشته باشد. ....اگر
از یک طرف مستقیم بروی، بالاخره زمین در جایی به پایان میرسد و به یک پرتگاه ختم
میشود! آنجا کجاست؟ و بعد از انتهای زمین چه چیزی هست؟ مادرم میگفت این سؤالات را باید به مدرسه بروی و از معلمت
بپرسی، تا جوابت را بدهد..
در بچگی خیلی میترسیدم، مخصوصاً از شب و تاریکی. مادرم
میگفت هرچه در روز هست درشب هم هست. و شب فرقی ندارد وقتی به مدرسه بروی به تو
میگویند که شب و روز چگونه پیدا میشود و تو میفهمی که شب ترس ندارد..
به هر حال این کنجکاویها و اشارههای مادرم به مدرسه، مرا
به شدت علاقهمند به مدرسه کرده بود..
درآن سال، حدود ۲ ماه قبل از شروع مدرسه
به تعداد روزهای باقیمانده (۶۰ روز)، چوب کبریت کنار هم چیده بودم و هر شب
یکی از آنها را برمیداشتم و خوشحال بودم که یک روز دیگر به مدرسه نزدیکتر شدهام،
تا اینکه همه چوبها را یکی یکی کنار گذاشتم و روز رفتن به مدرسه فرارسید..
روز
اول مدرسه لباس نو را که برایم خریده بودند، پوشیدم و خیلی خوشحال بودم، وقتی به
جلو مدرسه رسیدم با دو سه نفر از بچههای همسایه بگو مگو کردم و درگیر شدم و توی
گل و لای جوی آب جلو در مدرسه لباسهایم کثیف شد. به شدت ناراحت شدم . نه میتوانستم با لباسهای گلآلود به مدرسه بروم و
نه رویی داشتم که به منزل برگردم . احساس میکردم دنیا به آخر رسیده است . به ناچار
به کارگاه دباغی پدرم رفتم. مرحوم پدرم با رویی خوش از من استقبال کرد. برایم آواز
خواند و با طناب تابی درست کرد تا من بازی کنم. لباسهایم را درآورد و شست و
کارگرش را فرستاد تا به مادرم اطلاع بدهد که من ظهر به خانه نمیآیم و ناهار از
بیرون تهیه کرد و ظهر با هم ناهار خوردیم. آن روز برای من روز سختی بود، اما رفتار
پدرم سختی آن روز را برایم آسان و قابل تحمل کرد. فردای آن روز به مدرسه رفتم و
تحصیلاتم را آغاز کردم. این روزها جزء بهترین روزهای زندگی من است و هیچگاه از
یادم نمیرود..
سه سال اول ابتدایی را در مدرسه آقاخانی در کوچه حمامحکیم گذراندم. معلم سال
دوم من آقای قاریزاده بود که خیلی روی من تأثیر گذاشت چون در چشم من مردی بزرگ مینمود
و او را صاحب کرامات میدانستم..
مسائل
اولیه و ابتدایی ریاضی را خیلی خوب به ما یاد داد به همین دلیل من در همه سالهای
تحصیل ریاضی را خوب میفهمیدم و نقطه قوت من بود و باعث شد ساعت کلاس درس ریاضی
برای من همیشه از بهترین ساعتهای مدرسه باشد و تمام هفته منتظر درس و کلاس ریاضی
باشم..
بعداً فهمیدم همان عینک دودی که به چشم داشت باعث میشد که من فکر کنم که خطاب
معلم به من است و اخباری که در کلاس میداد براساس دانش و تجربهاش بود. و اینها
باعث شد آقای قاریزاده برای من به شخصیتی با تواناییهای عجیب و خارقالعاده
تبدیل شود..
در
این سالها همانقدر که به ریاضی علاقه داشتم و مشتاق خواندن ریاضی بودم، از درس
انشاء و نقاشی فراری بودم. حتی آلان هم بعد از سالها، نوشتن برایم سخت است و
نقاشی کردن هم اصلاً بلد نیستم. البته بعد از معلولیت کمی وضعیت تغییر کرد .
خواندن ریاضی برایم سخت شد تا جایی که در سومین کلاس خصوصی ریاضی که برای آمادگی
کنکور شرکت کردم، حالم به هم خورد و نتوانستم تا پایان درس در کلاس بمانم و از آن
روز به بعد احساس کردم که توانایی خواندن ریاضی را از دست دادهام و درک ریاضی
برایم سخت و سنگین شده است.
کنجکاوی و تحصیل
بسیار علاقهمند به تحصیل بودم . عامل و باعث آن نیز
کنجکاویهای بیحد و حصر من و پاسخهای مادرم به سؤالات عجیب و غریبم بوده است. از
مادرم سؤالهای عجیب میپرسیدم و او تا جایی که میدانست و به قدر دانش خود پاسخ میداد.
وقتی از پاسخ عاجز میشد و یا نمیتوانست با پاسخهایش مرا قانع کند وعده میداد
که باید به مدرسه بروی و از معلم خود بپرسی..
مثلاً
از او میپرسیدم اول و آخر عالم کجاست؟ مادرم میگفت عالم اول و آخر ندارد. من میپرسیدم
مگر میشود؛ زیرا هر چیزی یک اول و آخر دارد و عالم هم باید آخر داشته باشد. اگر
از یک طرف مستقیم بروی، بالاخره زمین در جایی به پایان میرسد و به یک پرتگاه ختم
میشود! آنجا کجاست؟ و بعد از انتهای زمین چه چیزی هست؟ مادرم میگفت این سؤالات را باید به مدرسه بروی و از معلمت
بپرسی، تا جوابت را بدهد..
در بچگی خیلی میترسیدم، مخصوصاً از شب و تاریکی. مادرم
میگفت هرچه در روز هست درشب هم هست. و شب فرقی ندارد وقتی به مدرسه بروی به تو
میگویند که شب و روز چگونه پیدا میشود و تو میفهمی که شب ترس ندارد..
به هر حال این کنجکاویها و اشارههای مادرم به مدرسه، مرا
به شدت علاقهمند به مدرسه کرده بود..
درآن سال، حدود ۲ ماه قبل از شروع مدرسه
به تعداد روزهای باقیمانده (۶۰ روز)، چوب کبریت کنار هم چیده بودم و هر شب
یکی از آنها را برمیداشتم و خوشحال بودم که یک روز دیگر به مدرسه نزدیکتر شدهام،
تا اینکه همه چوبها را یکی یکی کنار گذاشتم و روز رفتن به مدرسه فرارسید..
روز
اول مدرسه لباس نو را که برایم خریده بودند، پوشیدم و خیلی خوشحال بودم، وقتی به
جلو مدرسه رسیدم با دو سه نفر از بچههای همسایه بگو مگو کردم و درگیر شدم و توی
گل و لای جوی آب جلو در مدرسه لباسهایم کثیف شد. به شدت ناراحت شدم . نه میتوانستم با لباسهای گلآلود به مدرسه بروم و
نه رویی داشتم که به منزل برگردم . احساس میکردم دنیا به آخر رسیده است . به ناچار
به کارگاه دباغی پدرم رفتم. مرحوم پدرم با رویی خوش از من استقبال کرد. برایم آواز
خواند و با طناب تابی درست کرد تا من بازی کنم. لباسهایم را درآورد و شست و
کارگرش را فرستاد تا به مادرم اطلاع بدهد که من ظهر به خانه نمیآیم و ناهار از
بیرون تهیه کرد و ظهر با هم ناهار خوردیم. آن روز برای من روز سختی بود، اما رفتار
پدرم سختی آن روز را برایم آسان و قابل تحمل کرد. فردای آن روز به مدرسه رفتم و
تحصیلاتم را آغاز کردم. این روزها جزء بهترین روزهای زندگی من است و هیچگاه از
یادم نمیرود..
سه سال اول ابتدایی را در مدرسه آقاخانی در کوچه حمامحکیم گذراندم. معلم سال
دوم من آقای قاریزاده بود که خیلی روی من تأثیر گذاشت چون در چشم من مردی بزرگ مینمود
و او را صاحب کرامات میدانستم..
مسائل
اولیه و ابتدایی ریاضی را خیلی خوب به ما یاد داد به همین دلیل من در همه سالهای
تحصیل ریاضی را خوب میفهمیدم و نقطه قوت من بود و باعث شد ساعت کلاس درس ریاضی
برای من همیشه از بهترین ساعتهای مدرسه باشد و تمام هفته منتظر درس و کلاس ریاضی
باشم..
بعداً فهمیدم همان عینک دودی که به چشم داشت باعث میشد که من فکر کنم که خطاب
معلم به من است و اخباری که در کلاس میداد براساس دانش و تجربهاش بود. و اینها
باعث شد آقای قاریزاده برای من به شخصیتی با تواناییهای عجیب و خارقالعاده
تبدیل شود..
در
این سالها همانقدر که به ریاضی علاقه داشتم و مشتاق خواندن ریاضی بودم، از درس
انشاء و نقاشی فراری بودم. حتی آلان هم بعد از سالها، نوشتن برایم سخت است و
نقاشی کردن هم اصلاً بلد نیستم. البته بعد از معلولیت کمی وضعیت تغییر کرد .
خواندن ریاضی برایم سخت شد تا جایی که در سومین کلاس خصوصی ریاضی که برای آمادگی
کنکور شرکت کردم، حالم به هم خورد و نتوانستم تا پایان درس در کلاس بمانم و از آن
روز به بعد احساس کردم که توانایی خواندن ریاضی را از دست دادهام و درک ریاضی
برایم سخت و سنگین شده است.