این متن برنده جایزه ادبی کوتاه آلمان شد.
مردیَ
درحال
مرگ بود
وقتیکه
متوجه
مرگش شد
خدا رابا
جعبه ای
دردست دید
خدا :
وقت رفتنه
مرد :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم
خدا :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه
مرد :
درجعبه ات
چی دارید؟
خدا :
متعلقات
تورا
مرد :
متعلقات
من؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ
خدا :
آنهادیگر
مال تو
نیستند
آنهامتعلق به
زمین هستند
مرد :
خاطراتم چی؟
خدا :
آنهامتعلق
به زمان
هستند
مرد :
خانواده و
دوستانم؟
خدا :
نه ،
آنهاموقتی
بودند
مرد :
زن و
بچه هایم؟
خدا :
آنهامتعلق به
قلبت بود
مرد :
پس وسایل
داخل جعبه
حتما
بدنم
هستند؟
خدا :
نه ؛
آن متعلق
به گردوغبار
هستند
مرد :
پس مطمئنا
روحم است؟
خدا :
اشتباه
می کنی
روح تو
متعلق
به من است
مرد بااشک
درچشمهایش
و باترس زیاد
جعبه دردست
خدا راگرفت
و بازکرد ؛
دید خالی
است!
مرد
دل شکسته
گفت :
من هرگز
چیزی نداشتم؟
خدا :
درسته ،
تومالک
هیچ چیز
نبودی!
مرد :
پس من
چی داشتم؟
خدا :
لحظات زندگی
مال توبود ؛
هرلحظه که
زندگی کردی
مال توبود .
زندگی
فقط
لحظه ها
هستند
قدر
لحظه هارا
بدانیم و
لحظه هارا
دوست
داشته
باشیم
آنچه از سر گذشت؛ شد سر گذشت
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!
تا که خواستیم یک «دو روزی» فکر کنیم
بر در خانه نوشتند؛ ⇦در گذشت⇨