با الهام از سهراب سپهری
که مرا این پندار ببرد باغ عَدَن، به ملاقات خدا
دختری را بِبرم خانهء بَخت،بِنِشانم بر تَخت
پسری را نگذارم بِبرند تا سَرِدار
بینوایی برود دانشگاه،خرج او را بدهم تا آخر
تا شود آنچه که خود می خواهد
وَه که درونم غوغاست
دود و آتش برپاست
و نشاطم مردهاست.
و دلم پژمرده است.
و روان افسرده است.
مرا به وسعت تشکیل آسمان بِبرید
مرا به بلندایِ آفتابِ شعر و شعور و بر کرانهء فلسفه و حضور
مرا به چوبهءدار آرمان بِبرید
که من مسافرم، ای همسران کم طاقه
و من مسافرِ دشتِ کویرِ بی برگم
دریچهء شعر و شعور مرا، ورق بزنید.
و مراقب تفسیر و تأویل خوابها باشید
که نشستیم به اندازهی عشق و صراحی در دست.
و برانیم تا قلب بهشت در فراسوی زمان
و بهشتی که همین نزدیکی است
و خدایی که سَرِ کوچهء ماست.
او یتیمی تنهاست.
جرعه از جامِ مُحَبَّت می خواست
حلقهء باورمان تنگ شود.
لحظهها پر شود از لذت و یکتایی ما
و "امین"پابرجاست،
او بشّدَت تنهاست
و امیدش به خداست.
ا