زیباترین نامه ای که تا کنون دریافته ام رنج نامهء جواد جلاییان
چقدر بزرگی که گلوله ها را دو به شک انداخته ای که حیا میکنند بر تنت بوسه زنند.
عمری نشسته ای و در افکارم دائما ایستاده به سر میبری. عجیب است.
در این پوچ گرایی محض دلم حسرت یقین ات را میخورد ای چریک پیر.
داستان ها را میشنوی و حرفی از داستان خود نمیزنی.بعضی اوقات به حال خودم غبطه میخورم که کسی هست مزخرفاتم را گوش کند و اوقاتی هم هست که دلم میگیرد چون نمیدانم تو در خلوتت به چه کسی امیدواری! نمیدانم چه کسی هست که تورا در برابر مشکلاتت روحت را برهاند.
در هرحال تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.
من که نیامده سیر شده ام. قطع نامه ای امضا نکرده ام ، اما جام زهر را هم نوشیده ام.
در میان دریا از تشنگی مردن ستم است. درخت زندگی خشکید و موسیو دسپلات نتی برایم آواز نکرد.
راست میگویی روزگار با کسی عقد اخوت نبسته است.
آیین ما پاکی بود. پاک باخته ایم و پاک میبازیم. دل گیر از حرفم نباش ، اما برخلاف نظرت میخواهم مفت باز باشم. نه بخاطر اینکه حرفت را نفی کنم ، فقط دلم بازی میخواهد. چرا !؟ نمیدانم.
عمریست که با این ندانستن ها و تناقضات در ستیز ام.
راستی دیشب فهمیدم که دیگر ایمان هم ندارم. دوست داشتم که داشته باشم ، اما ندارم.
دیگر نه بینش شریعتی را میخواهم ، نه داستان های جالب ماکسیم گورکی و نه جامعه شناسی گورویچ و نه جملات شاعرانه ی رومن رولان و نه اثبات کردن های مزخرف دکارت را. اکنون شک کرده ام بگویید بیاید ثابت کند من هستم.
اگر امید هم زمانی به دل راه دهم آن هم انتظاریست که روزی فرا رسد که هاوکینگ تئوری همه چیزش را بسازد، شاید دنیایم را توجیح کند.
میدانم افکار عاصی و مریض ام جملات را به لجن کشیده اما تقصیر من نیست. در شائو شنگ که رستگار نشدیم ، به ناچار راه رهایی از شائوشنگ را خواستم. با انگشت اشاره مسیری را نشانم دادند. با تمام سرعت دویدم. یادم نیست که چه چیزهایی را جا گذاشتم، اما دویدم. به انتهایش که رسیده ام معلوم شد بن بست است و در آلکاتراز گیر افتادم.
ایمان هم نداشتم که که راه آسمان را دریابم، هرچند در آلکاتراز ایمان به کار نمی آید.
امشب نگاهی به فهرست آرزوهایم انداختم.اما فهرستم با فهرست آرزوهای مورگان فریمن و جک نیکلسون کلی فرق میکرد.به ناچار همه را از دم اعدام کردم.زیبایی در دلم نمرده است اما ترجیح دادم قبل از شکست همه بمیرند.
کیشلوفسکی جان سه رنگ آبی ات را تغییر ده، فراق حق ژولی نبود.
در این جا خاموشی از صبح شروع میشود ، در این بر فرش مینشینی و بر عرش فحش میدهی.نمیدانم این جا کجاست که پس از این همه سال هنوز عادت نکرده ام. ازین روزمره گی متنفرم.هرروز انزجارم تا به سرحد کمالش پیش میرود. ازین تناسخ مسخ شده ای که افکارم در آن غوطه ورند متنفرم.
ای چریک پیر اگر با تلسکوپ هابل آسمان دلم را
رصد کنی خواهی دید شبانگاهم کلی بی ستاره است. به جزء آن چند سیاهچاله که در
انتظار سوپر نوا شدن هستند ، هیچ چیز یافت نمیشودjavad
سخنی را که مرحوم محمد حسین شهریار به مرحوم صادق هدایت گفت تکرار می کنم."حیفت نمی آید قلمی بدین زیبایی وشیوایی را در راهش بکار نمی بری"