شش سال قبل ساعت 3بامداد بعد ازاتمام دعای ابوحمزه همراه دوست عزیزم اقای حسین اصغرمشکانی ازمسجدجامع خارج شدیم. ابتداایشان رارساندم صدمتری که رفتم دیدم تلفن همراهم دست ایشان مانده که درحقیقت اگراتفاقی بیفتدمن خلع سلاحم.
دراین اندیشه بودم که دیدم پنجرشدم درحوالی پارک بعثت هنوزکنارنکشیده بودم که یک موتوردوترکه گفت حاجی پنچری دیدم ناشناسندگفتم حاجی نیستم ولی نمی توانم پیاده شوم گفتندمانعی نداره رفتن سر صندوق دیدندزاپاس هم پنجره
گفتندحاجی چه کنیم گفتم تلفن همراه دارید گفتندبله گفتم مرحمت کنیدزنگ زدم به اقای حمید اصفی(یادش بخیر) حمیدآقاگفت بیام گفتم لازم نیست خلاصه این دوبزرگوار که نامشان رانمی دانم رفتندلاستیک رو آوردند ومانیزبه سحری رسیدیم.
به قول حضرت مولانا در مثنوی
این جهان کوه است وفعل ما ندا
باز می آید صداها سوی ما