مدت زمان: 1 دقیقه 52 ثانیه
شب است و سیاهی ،نفسهای سَرد
فساد و تَباهی، فزاینده دَرد
دُژَم، ناخوشایند و پژمرده ایم
زِ ظلم و زِ بی داد، افسرده ایم
چرا؟و چگونه؟ چه؟ بد کرده ایم!
که خوار و ذلیل و سر افکنده ایم!
تباهی بِخُشکد، روز روشن شود
به داد و دَهِش نیز جوشن شود
به دادودهش زنده داریم دل
دلِ عاری از مهر، مُشتی چو گِل
بسازید جوشن زِ جود و سَخا
که جان بیمه گردد زِ نفسِ دَغا
که اندوختن مَر، نَیاید بکار
بِجز خِجلَت و شَرم، روزِ شمار
به مالت که گر خیر و نیکی کنند
حساب و کتابش زِ تو میبرند
اگر در تباهی هزینه شود
دراینحال خُسران دو چندان بود
چراغ از جلو بایدت، نی قفا!
بهجز این، به خود کردهای، خود جفا!
چراغی فَرارویِ دور از ریا
نَصیبِ "امین"کن خدایا خدا
اَعوذ و پناه از ریا و نفاق
که دنیا و دینت بگیرند طلاق
دروغ امیران زِ حَد در شُدَست
نفاق و ریا قندِ مَنتَر شُدَست
اگر ملتی هر سه را داشتی
سقوطِ وِرا حَتمی انگاشتی
بود این سخن از امیرِ کلام
ظهور و سقوطِ اُمَم وَسَّلام
چو خواهی نشینی تو با کِبریا
تَبَرا کن از، خویِ کِبر و ریا
دستگیریِ ناتوانان، شرف است
چون سیره ی شاهِ مردان، هدف است
بِهتر زِ دَهِش، عدل وداد است جانا
این گفته ی شیر حق، در نجف است
........
دست افتاده گرفتن وَه چه زیبا باشد؟
آبادی افکار پریشان فریبا باشد.
بخشیدن خون مجرمی در وقت قصاص
برتر زِ هزار حج عُمرِه به عُقبا باشد
..........
چو کاهیدن رنج ها، لذَّت است
وَ شادیِ غم دیده ای، عزَّت است
به عزَّت گرایید و لذَّت برید
ستم بر زمین خوردِکان، ذلَّت است
..........
دست افتاده گرفتن،چه زیبا باشد؟
پایِ مادر چو ببوسی، فریبا باشد.
بخشیدن مُجرمی، بهنگام قصاص
برتر زِطواف کعبه، روزِعُقبا باشد
موسی از ساده گی اش در طمعِ خام افتاد
تَشتِ بدنامی و رسواییاش از بام افتاد
شد خَفیفُ زار و نالان در زمانِ فَرَهی
لطف حق بود که در پرده ی اوهام افتاد
باز شد پنجرهای رو به خدا از درِ عشق
عشق بیحاصل و ناکام که بدنام افتاد
او که ناپخته بدادست دل و دین، یکجا
ِسرِّ ناکامی او در دهنِ عام افتاد
سَرِ پیری شُده او مَعرکه گیرِ میدان
در سراپرده ی تقدیر چه؟ آلام افتاد
آن عزیزی که بُدَش شُهره ی آفاق ولی
چه شد اورا؟ که در ورطه ی اَصنام افتاد
آن حلیمی که بُدَش نادره در صبر و شکیب
ما نخواهیم و نَبینیم که سَرسام افتاد
آن شریفی که بشست نامِ شراب از همه شهر/دهر/جا
سَرو کارش به می و میکده و جام افتاد.
خواست تا با بنده ی خوبش خدا بازی کند*
شخص عاشق شد و در گردشِ ایام افتاد
خواست ایزد کامِ تلخِ بنده اش شیرین شود
این"امین" بود که شایسته ی اَنعام افتاد
با الهام از حضرتِ حافظ
*ماکس شِلِر فیلسوفِ آلمانی
مرا مادرم این چنین یاد داد
به گیتی دل آشفته یک کَس مَباد
به نیکی بود نام او در جهان
که نامش بُدی عصمتِ مِهرَبان
به گهواره مادر به گوشم نهاد
که خوار و دُژَم، در جهان کَس نَباد
توانا و دانا و روشن بُدی
شکستِ مَنش نیز، در هم شُدی
به سعدی و حافظ، کلام خُدا
زِ وَهم و خرافات، بودی جُدا
به قرآن و حافظ، که فربه شُدی
زِ رایِ بزرگان، چو آگه بُدی
چُنین خواست، آموزگاریِ من
بدین حادثه سازگاریِ من
کنون شادمانم، از این زندگی
به ورزش، پژوهش، برازندگی
دگر شادمانیِ، غمدیده ای
در این قحطسالِ، فَزاینده ای
غرورت نباید، از این مُختَصر!
سپاست فَزاینده، ای مُحتَضر
به داد و دَهش روح فربه کنی
به کوشش دل آزرده ای به کنی
به داد و دهش زنده دارید دِل
که در رستِخیزد نباشی خِجِل
"امین" بارها مرگ را دیده ای
غنیمت بدان سالها زنده ای
در دیار مصر در کوره دِهی
دید موسی یک عَجوزِ فَربِهی
قبر یوسف را همه جستن از او
کوکجا باشد شه خُفته بگو؟
گفت آن پیرِزنِ هُشیار دل
وَز پریشان حالیم هستم خِجل
گر برآوردی مرا سه آرزو؟
من بگویم که کجا باشد هَمو؟
وا نمایم قبر را برتو کلیم
وَر بخواهی از خداوند حکیم
کو جوان گردم بسی زیبا شوم
هم سلیم و دلربا، بینا شوم
گفت موسی بَس زیادت خواستی
هان مرا در زحمتی انداختی
هین عتاب آمد به موسی از خدا
هان مگر تو می دهی او را عطا؟
کم بخواهی از خدا خود خِسَّت است
از کریمان بار خواهی عِزَّت است
ما که عمری را به غفلت بوده ایم
از یَّمِ معنی نَمی آوردیم
گفت موسی را خدا هین کم مَخواه
کم چه گردد جنگلی از پَرِّ کاه؟
این زیادّی و کمی ها مر توراست
از کریم اکبری عین خطاست
ما بر این باور زیان ها دیده ایم
از کمّی و خِسَتِ خود خسته ایم
بعد از این هوشیار باشی ای"امین"
هِمَتِ والای پیرِزن ببین🙏🌷🖤
موسئیی آمد که یابد هَمدَمی
"کَلِمینی یا حمیرا کَلِمی"*
این روا باشد که سوزم از فراق
تا به کی گویم زِ درد اِشتیاق
هَمدلی باید که یابم مَرهَمی
اَز دلِ خسته خدایا هَم غَمی
هَمنوایی بایدم تا پَر کشم
از ملائک شایدم بهترشوم
حِکمَتی در این نیاز و ناز هست
وَز پریشانی شدم من مَستِ مَست
ما به قهر و لطف حق دل بَسته ایم
از کم و بسیار جانا رَسته ایم
قهر حق هم عین لطف است و عَطا
در نمی یابد عَطا را این عَما
عاشق و معشوق و عشق هم حِکمتی است
در میان عشق و عاشق سوختن هم رحمتی است
هر که را جامه زِ عشقی چاک شد؟
از همه بُبرید و بر افلاک شد
خاسِر وقاصِر نه آن است و نه این
فکرِ مَعقولی نَما جانم "امین"
#مولوی
*مولوی از حدیثِ پیامبر خطاب به همسرش
کمترین می گویم کَلِمینی فاطمه جان کَلِمی
کَلِمینی ای فاطی جان کَلِمی
و یا کَلِمینی ن.....ی کَلِمی
من چه گویم فاطمه؟خیرالنساء
ام بابایی و، ام الاولیاء
فاطمه فاطِم شُدَستی از گناه
کَم نِئی تو از امام الاوصیاء
با الهام فاطمه فاطمه است شریعتی
*عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار*
در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
*میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای *برزان تکریتی* برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
*برزان* قبول نکرد و در جواب نامهی *میاده* نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....
*میاده* که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم *میاده* در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
*رضیه* زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای *برزان* برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم *میاده* و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...
رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را *ولید* میخواندند.
سالها گذشت و *ولید* بزرگ شد.
برادر خانم *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش *ولید* از *رضیه* زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که *رضیه* داده بود او را یافت.
*ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
*رضیه* مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که *رضیه* بازنشسته شده بود.
خانم *رضیه* با خواهش از مسوولین، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، *ولید* پسر خانم *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای *برزان* تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
آقای *برزان* با شنیدن این داستان از زبان *ولید* ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت.
بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردنکِشان و ظالمان مهلت میدهد تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.
برگرفته از نوشتههای *پاریسولا لامپوس* معشوقهی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.
*آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل*
*چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است*
((صائب تبریزی))
«این مطلب را چند بار است میگذارم تو گروه چون خیلی اموزنده است و وعده الهی حق است و اجتناب ناپذیر»
حَجَرالاَسوَد، امروز کجاست؟
کودکان سرگردان،
به خیابان،
به بیابان،
به جهان،
نه پناهی،نه رفاهی، و نه مشقی وکتاب
شحنگان رفته به خواب!
و چه بینامونشان؟ قهرِ زمان!
گوئیا لمس نکرده مادر
و نرفته است در آغوش پدر
و نرفتهاست با قِصه به خواب
و ندیدهاست بخوابش مهتاب
ماه و ماهی در آب
و بکوشیم به تعلیم در این قَحطِ اَدَب
و بجوییم سَبَب
و بکوشیم به شادی و طَرَب
بزداییم زِ دل رنج و تَعَب
و بر این غُصه"امین" در تب وتاب
که جهان گشته خراب
با الهام از سهراب سپهری
که مرا این پندار ببرد باغ عَدَن، به ملاقات خدا
دختری را بِبرم خانهء بَخت،بِنِشانم بر تَخت
پسری را نگذارم بِبرند تا سَرِدار
بینوایی برود دانشگاه،خرج او را بدهم تا آخر
تا شود آنچه که خود می خواهد
وَه که درونم غوغاست
دود و آتش برپاست
و نشاطم مردهاست.
و دلم پژمرده است.
و روان افسرده است.
مرا به وسعت تشکیل آسمان بِبرید
مرا به بلندایِ آفتابِ شعر و شعور و بر کرانهء فلسفه و حضور
مرا به چوبهءدار آرمان بِبرید
که من مسافرم، ای همسران کم طاقه
و من مسافرِ دشتِ کویرِ بی برگم
دریچهء شعر و شعور مرا، ورق بزنید.
و مراقب تفسیر و تأویل خوابها باشید
که نشستیم به اندازهی عشق و صراحی در دست.
و برانیم تا قلب بهشت در فراسوی زمان
و بهشتی که همین نزدیکی است
و خدایی که سَرِ کوچهء ماست.
او یتیمی تنهاست.
جرعه از جامِ مُحَبَّت می خواست
حلقهء باورمان تنگ شود.
لحظهها پر شود از لذت و یکتایی ما
و "امین"پابرجاست،
او بشّدَت تنهاست
و امیدش به خداست.
ا